علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

یکسالگی

گل پسرم چند ماهی هست که در تدارک آماد کردن تزیینات تولد هستم و از همه استراحت و تفریحم میزنم تا همه چی رو آماده کنم ، چکار کنم ، آخه خیلی ذوق دارم کلی نقشه ها  کشیدم برای تولدت ، کلی برنامه ها دارم برای اولین تولد نفسم ، اولین تولد همه زندگیم ، آخه خیلیییییییی دوست دارم تو همه زندگیمی و دارم نهایت سعیمو می کنم تا بتونم یه تولد به یاد موندی برات بگیرم و وقتی که بزرگ شدی و عکسا و فیلماتو دیدی خودت کیف کنی و نگی پدر و مادرم اولین تولدم براشون مهم نبود     با اینکه نمی خواستیم کسی رو دعوت کنیم و فقط خانواده های خودمون بودن و از طرفی هم تولد تو مصادف شده بود با ماههای محرم و صفر(البته ما که بزن و برق...
5 بهمن 1391

تولد کفشدوزکی علی کوچولو

    تولدت آغار بودن است و تکرار معجزه خداوندی     عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه   زنـدگیـم بـا بودنـت درسـت مثـل بهـشـته   تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک   عـــزیــزم دوستـــت دارم ، تولدت مبارک       قدردان پروردگار هستم که مرا لایق دانست آغوشم پناهی باشد برای معجزه اش   یک ساله شدی و دل من در این یک سال فقط برای تو تپیده   فقط بدان تمام زندگیم به نفسهایت بند است       خدایا شکرت که به من لیاقت مادر شدن رو دادی   شکر برای...
5 بهمن 1391

اولین و دومین دندون آسیا

الهی من قربونت برم عزیز ددلم وای باور نمی شه اولین دندون آسیات هم در اومد و من وقتی متوجه که مشهد بودیم و شما هم مرتب برای خوردن غذا تو هر وعده اذیت می کردی و هیچی نمی خوردی و بعد کلی سر و کله زدن متوجه شدم که یکی از دندونهای آسیات اومده بیرون و دومین دندون آسیات هم شب یلدا رویت شد وای خدایاااااااااااااااااااا دیگه داری مرد میشیا                                             ...
5 بهمن 1391

نی نی پارتی

خیلی وقته که دوستای نی نی سایتیمون رو ندیدیم مگه نه علی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آره پسر گلم آخرین باری که دوستای گلمون رو دیدیم 31شهریور بود که تو پارک ملت باهاشون قرار گذاشتیم من که دلم هم برای دوستای خودم هم دوستای گلت ، آره همون نی نی های ناز خیلی تنگ شده و الانم که هوا خیلی سرده و بخاطر همین نمی تونیم با هم قرار بذاریم یواش یواش داره میزنه به سرم که دعوتشون کنیم خونه خودمون تا ببینیمشون بالاخره من پیشنهاد رو دادم و دوستای گلمون هم استقبال کردن که قدم رنجه کنن و بیان خونمون و قرار شد پنجشنبه 21دی ماه بیان خونمون و من که کلی ذوق زده بودم و برای ورودشون لحظه شماری می کردم چون الان برای من بهترین دوستا هستن و ما خیلی خوب می تونیم به هم کمک کنیم...
5 بهمن 1391

واکسن

علی جونم باید 8 دی یعنی روز تولدت واکسن یکسالگیتو می زدیم که اولا مصادف شد با روز جمعه و دوما مرکز بهداشت دفعه قبل بهمون یاداوری کرده بود که واسکن یکسالگی روزهای 2و4 شنبه زده میشه و به همین علت واکسن زدنت تا روز 2 شنبه 11 دی به تعویق افتاد و اون هفته خونه مامانی فرح اینا بودی و صبحش من و بابا تا ساعت 10 مرخصی گرفتیم و شما رو بردیم برای زدن واکسن اول برای قد و زن شما رو بردیم که خدا ر و شکر همه چی خوب بود  وزن: 10.700 کیلو قد : 79 سانتی متر ب عد هم رفتیم به اتاق واکسن و تا شروع کردن به زدن واکسن گریه ات شروع شد و صدای خوشگلت تمام محیط اتاق رو فراگرفت و با کمک بابا بهروز ساکتت کردیم و او...
28 دی 1391

اولین یلدا

دونه ی انار من : ثانیه ها می گذرد و در پس گذر زمان به جایی رسیدیم که اولین یلدا ، اولین شب بلند سال با تو بودن را تجربه کنیم  ، شبی که از همه شبهای سال بلندتر است و تو در این شب 11 ماه و 22 روز سن داری و امیدوارم سالیان سال این شبهای بلند را تجربه کنی عشق من یلدا نام فرشته ای است، بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره   یلدای 90 چه طولانی ......                            پر از دعا و آرزو و طعم سخت انتظار و برای من هر روزش یلداهای تمام نشدنی بود تا ورود تو ..........
5 دی 1391

11 ماهگی و فرشته ناز من

آخه نمي دونم چي بگم از كدوم كارات بگم از مهربونيات بگم يا از شيطنتات از لجبازيات بگم يا حرف گوش كردنات از خرابكاريات بگم يا احتياطات از حرف زدنات و راه رفتنات هر چي بگم كم گفتم انقد شيرين و خوردني شدني كه حتي لحظه اي نمي خوام ازت دور بشم ميخوام همش پيشت باشم تا شاهد لحظه به لحظه بزرگ شدنت باشم ، ببينم و لذت ببرم ،‌ فرصت كمي مونده تا يكساله شدنت ، فقط و فقط يكماه ، يكماهي كه 30 روزش مث برق و باد مي گذره ، مي گذره و با گذشتش تو رو بزرگتر و بالغ تر مي كنه ،‌ 11 ماه گذشت و فقط و فقط از در كنارت بودن لذت بردم و به با تو بودن عشق ورزيدم ، ثانيه ثانيه هاي اين 11 ماه رو فقط به تو اختصاص دادم و از خدا خواستم ...
8 آذر 1391

یادگاری

پسر گلم :   آن زمان که ما را پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایمان را کثیف کردیم ویا نتوانستیم لباسهایمان را بپوشیم اگر صحبت هایمان تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکمان کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور بودیم  روزی چند بار لباسهایت عوض کنیم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدیم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنیم... وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنیم،با تمسخر به ما ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه امان یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایمان توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار ما...
28 آبان 1391