علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

9 ماه انتظار شیرین

اولين سونوگرافي كه تونستم به طور واضح ببينم كه يه ني ني خوشگل تو دلم دارم اول تير ماه بود كه حس خيلييييييييييييي قشنگ و دوست داشتني بود و دلم نمي خواست از رو تخت بلند شم چون بلند شدن از روي تخت مصادف با قطع ديدار منو اون ني ني خوشگله بود و مدام تو اين دوران تحت نظر دكتر بودم و با آزمايش و سونوگرافي هاي متعدد سلامتي شما رو تحت كنترل داشتم و خيالم راحت بود كه ماه به ماه كنترل مي شي و اگه خدايي نكرده ه ه مشكلي پيش بياد زودي مطلع ميشم . چون دلم ميخواست بدون شك و ترديد از جنسيتت مطمئن بشم خيلي دير به سونوگرافي تعيين جنسيت رفتم و تو تاريخ 05/07/90 متوجه شديم كه فرشته اي كه خدا براي ما فرستاده طبق خواسته بابا يه پسر ناز و خوشكل و صحيح و...
25 آبان 1391

دیدار با دوستای نی نی سایتی

ایندفعه چهارمین دیدار من و شما با دوستای گل نی نی سایت و کلوپ مامانای آذر 90  تو پارک ملت بود و هر دفعه که با دوستای خوبمون که از دوران حاملگی با هم بودیم همدیگرو می بینیم کلی نی نی های ناز بزرگ شدن و هر دفعه کلی تواناییهاشون زیاد میشه اولین دیدارمون فروردین ماه بود (البته بجز دیدارها وقرار های دوران حاملگی)       خلاصه دیدارهای علی مامان با دوستای گلش 30 فروردین پارک لاله (از چپ به راست)علی - سپهر- رایان - علی (از چپ به راست) سپهر - علی - علی (از چپ به راست)علی - رایان 5 خرداد پارک ملت (از چپ به راست) پرهام -علی-علی-آریا-آرتین- رامتین ...
24 آبان 1391

چهار شنبه سوري

از صبح كه بيدار شديم من وقت دكتر داشتم و بايد ميرفتم دكتر و مجبور بودم شما رو بذارم پيش ماماني فرح و برم و زود برگردم البته اين دكتر رفتن من مربوط ميشد به گرفتن برگه استعلاجي زايمان براي تحويل به بيمه و تاييد 6 ماه مرخصي  كه بااينكه نبود من به 2 ساعت هم نكشيد و با عجله رفتم وبرگشتم خيلي بي قراري كردي ماماني بنده خدا هم كلي كار داشت و شما هم همش اذيت كردي و ما هم قرار بود تا غروب اونروز همه كارامونو بكينم و همه جا مرتب باشه             وقتي هم كه بابا اومد من وشما و بابا با هم رفتيم گيشا واسه دوتا ماماني ها و مامان بزرگ هاي بابا بهروز شيريني گرفتيم و هم براي مهمونايي ك...
24 آبان 1391

چهارماهگي و دومين واكسن

كلا شما خيلييييييييييييييييييي آقايي اينبار هم فقط موقع واكسن اذيت شدي و بعد اون خيلي گريه نكردي و هر از گاهي كه پاتو تكون ميدادي يه ذره گريه مي كردي و در كل مث آقاها مقاوم بود و تب هم نكردي. قد٦٥ وزن ٧٣٠٠  دور سر 41.5 سانتی متر   ...
24 آبان 1391

آماده شدن برای ورود یک فرشته

الان هشتم دی ماه 1390 و و قتی که تازه از بیمارستان رسیدیم خونه :  تمام شب بيدار بودم و خوابم نمي برد و احساس مي كردم هر چي زمان تندتر بگذره به تو نزديكتر و نزديكتر ميشم و زمان كمتري براي دوتايي بودن با تو دارم و فاصلم بيشتر و بيشتر ميشه و فرصتهاي مالكيت نسبت به تو رو دارم از دست ميدم و از بيدار بودن خوشحال بودم تا حتي ثانيه اي لمس وجود تو در من برام غنيمت بود چون اگه بدنيا ميومدي ديگه فقط و فقط مال من نبودي و همه بهت دسترس داشتن حس خيلي خاصي داشتم و خوشحال از اينكه به زودي زود تو رو مي بينم و ناراحت از اينكه با تو بودن رو بايد با همه تقسيم كنم ،‌مدام از اين پهلو به اون پهلو مي شدم و از تخت بلند ميشدم و قدم ميزدم خيلي حا...
24 آبان 1391

استرس و اضطراب برای ورود نفر سوم

تقريبا از يه هفته قبل از بدنيا اومدن پسر نازمون از شدت استرس و اضطراب همش راهي بيمارستان بوديم و تنها دليلش فشار بالاي من بود و همه چي از نوار قلب و سونوگرافي سالم بود و فقط و فقط فشارم بالا بود و اين قضيه باعث مي شد نگراني من تشديد بشه  و به دنبال اون فشارم بالاتر بره و دكتر هم بهم توصيه مي كرد كه بايد ارامش داشته باشم تا فشارم بالا نره كه واقعا اين موضوع خارج از اراده من بود و به طور ناخودآگاه استرس داشتم و هر كاري ميكردم تا فكرم رو به سمت موضوع ديگه اي منحرف كنم نمي تونستم و سه شنبه 6 دي وقت دكتر داشتم و رفتم وقتي فشارم رو گرفت 15 بود و بعدش هم برام نوشت كه ضربان قلب شما بايد چك بشه كه خدا روشكر مشكلي نبود و اون شب رفتيم خونه و فردا...
24 آبان 1391

و امااااااااااااااااا دو ماهگی و داستان اولين واكسن

8 اسفند بايد اولين واكسن يا در واقع واكسن دو ماهگي شما رو مي زديم و همزمان با واكسن شما بابا هم بايد ميرفت اردبيل ماموريت بخاطر همين ما رو برد خونه ماماني مينا تا زماني كه بابا مياد اونجا بمونيم و براي زدن واكسن شما هم از اونجا بريم بالاخره صبح اون روز تو خواب بودي و بيدار نمي شدي مجبور شدم بيدارت كنم تا جاتو عوض كنم و لباس بپوشونمت و بريم با ماماني و بابايي رفتيم و واكسن شما رو زديم و قد و وزن شما رو هم گرفتن قد : 58 وزن :   5400 دور سر :40   اول براي واكسن خيلي گريه كردي و بعد يواش يواش آرومت كرديم ولي يه مقداري تب كردي و هر وقت هم كه پاهاتو تكون ميدادي گريه مي كردي بميرم برات كه پاهات درد مي گرف...
24 آبان 1391

اولین جراحی کوچک اجباری

زماني كه بدنيا اومدي بابا بهروز براي 18 دي ماه يعني زماني كه شما 10 روزه ميشدي وقت گرفته بود تا براي ختنه كردن ببريمت  ولي زردي نامرد امون نداد و باعث شد تا اين قضيه عقب بيافته و وقتي خوب شدي و يه مدت گذشت براي 19 بهمن وقت گرفتيم و قرار شد شما رو ببريم يعني دقيقا 41 روزت شده بود و اون روز بابا ماموريت رفته بود قم و نتوست با مياد و من و شما و علي بابا و ماماني رفتيم و كلي استرس داشتم و وقتي شما رفيتم اونجا شما رو تحويل گرفتن از من بردن تو يه اتاقي كه من فقط صداي گريه شما رو مي شنيدم و وقتي آوردنت هنوز داشتي گريه مي كردي و ماماني از بغل من گرفتت و لباسات و مرتب كرد اگه ماماني دلداريم نمي داد حالم بد ميشد چون هم خون ديده بودم هم ديدن تو ت...
24 آبان 1391

لحظه ناب دیدار نزدیک است .................

داشتم پيش خودم فكر می كردم تو اتاق عمل مردي رو به من تحويل ميدن كه ميشه مرد دوم زندگي من ، مردي رو به من ميسپارن كه وجود اون خستگي 9 ماه انتظار رو از تنم ميكشه بيرون و به اميد ديدار تو اشكامو پاك كردم و حرفهای آخرم رو برای تو گفتم و خاطره های با تو بودن رو مرور کردم و زير لب براي سلامتي تو گفتم  و از فرشته هایی که تا الان محافظ تو بودن خواستم که تو رو صحیح و سالم به من برسونن   دقیقه ها و ثانیه ها میگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزدیک تر حس میکنم... نمیدانم چه حسی درونم جریان دارد که گاه بیقراره دیدنت میشوم و گاه دلتنگ تکان هایت. لحظه ای دلم میخواهد نرمی تنت را با صورتم حس کنم و لحظه ای دیگر دلم میخواهد تا اب...
24 آبان 1391