علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

آماده شدن برای ورود یک فرشته

1391/8/24 17:02
نویسنده : نعیما و بهروز
572 بازدید
اشتراک گذاری

الان هشتم دی ماه 1390 و و قتی که تازه از بیمارستان رسیدیم خونه :


 تمام شب بيدار بودم و خوابم نمي برد و احساس مي كردم هر چي زمان تندتر بگذره به تو نزديكتر و نزديكتر ميشم و زمان كمتري براي دوتايي بودن با تو دارم و فاصلم بيشتر و بيشتر ميشه و فرصتهاي مالكيت نسبت به تو رو دارم از دست ميدم و از بيدار بودن خوشحال بودم تا حتي ثانيه اي لمس وجود تو در من برام غنيمت بود چون اگه بدنيا ميومدي ديگه فقط و فقط مال من نبودي و همه بهت دسترس داشتن حس خيلي خاصي داشتم و خوشحال از اينكه به زودي زود تو رو مي بينم و ناراحت از اينكه با تو بودن رو بايد با همه تقسيم كنم ،‌مدام از اين پهلو به اون پهلو مي شدم و از تخت بلند ميشدم و قدم ميزدم خيلي حالت بديه كه هم بخواي زمان بگذره و هم نگذره هم دوست داشتم از وجود من جدا بشي و هم نشي ،‌لحظه لحظه هاي 9 ماه رو با تو نفس كشيدم تو رو تو خودم بوييدم و لمسيدم و هر حركتت قلبم تو به تاپ تاپ مينداخت و حال كسي رو داشتم كه براي اولين با عاشق شده و همش دوست داشتم بي حركت بمونم تا حركت هاي تو رو لمس كنم و ساعتها به همين منوال گذشت تا صبح شد ،‌صبح بابا بهروز منو رسوند خونه ماماني مينا و حدوداً ساعت 10 دايي نيما ما رو رسوند بيمارستان و رفتيم اورژانس و وقتي نوبتم شد و رفتم تو اتاق بازم دكتر فشارمو چك كرد و اينبار باز هم فشارم بالا بود و برام نوشت كه بايد بستري بشم وقتي كه خانم دكتر اين حرف و زد يه لحظه يه ني ني خوشگل و ناز و تپلي جلو چشام اومد و قلبم بدجور تپيد و احساس كردم داري از من جدا مي شي و از اتاق اومدم بيرون و ماماني بيرون منتظرم بود به بابا بهروز زنگ زدم و همه چي رو توضيح دادم و قرار شد بابا هم زودي خودشو برسونه و منتظر شديم تا بابا بياد و كارا رو انجام داد و بايد مي رفتم به سمت اتاق زايمان جايي كه من و هم از تو دور ميكرد و هم نزديك جايي كه هم خوشحال ميشدم و هم ناراحت


با ماماني و بابا خداحافظي كردم و قرار شد بابا بره دنبال كارهاي بيمه تكميلي من (چون يه دفعه اي شد بايد تو بخش خصوصي از بيمه تكميليمون استفاده مي كرديم و مداركش رو تحويل بيمارستان ميداديم ) وسيله هاي اضافي رو گذاشتم پيش ماماني و بابا و هر چي لازم بود مث ساك اتاق عمل  كه شامل لباسهاي من و گل پسرم بود و آبميوه و آب معدني رو با خودم بردم بدجور استرس داشتم بايد خودمو آماده مي كردم براي ديدن كسي كه 9 ماه عاشقانه و مادرانه به انتظارش نشسته بودم و لحظه به لحظه رشد و نمو اونو تو وجود خودم حس مي كردم ،‌ وقتي رفتم تو منو بردن به يه اتاقي و اونجا ضربان قلب شما رو چك كردن و و فشار من هم بالا بود و از يه طرف هم چون حالم خوب بود و تحت كنترل بودم و مشكلي نداشتم دكتر گفت كه تا فشارت متعادل بشه منتظر ميمونيم تا مدارك بيمه هم برسه و بعد شروع به كار مي كنن ساعت 11 بود كه وارد بخش زايمان شدم و اززماني كه وارد شدم صداي دل اگيز ضربان قلب شما رو مي شنيدم و لذت مي بردم و تمام نگرانيهام برطرف شده بود چون خيالم راخت بود جايي هستم كه اگه كوچكترين مشكلي پيش بياد دكترم هست و سريعا كمكم مي كنه


اونجا جايي بود كه همه ني ني ها ميمودن تو بغل ماماناشون و صداي گريه هاشون همش توي گوشم بود و حس شيرين مادر شدن اونا رو از دور ميديدم و آرزو مي كردم هر چه زودتر تو رو ببينم


كم كم فشارم به حد متعادل رسيد و ساعت 4:30 بود كه مراحل اوليه رو انجام دادن و منو نشوندن رو ويلچر و لباساي اتاق عمل رو هم تنم كردن و منو بردن به سمت اتاق عمل و به جايي رسيديم كه تقاطع درب ورودي و اتاق عمل بود و اونجا خانمي كه تو قسمت پذيرش بود به خانومي كه داشت منو مي برد به سمت اتاق عمل گفت چند لحظه صبر كنيد شوهرش ميخواد باهاش خداحافظي كنه همون لحظه بابا بهروز وارد شد همين كه چشم به چشم بابا بهروز افتاد زدم زير گريه و يه ترس خيلي بزرگي تو وجودم افتاد و تنم به لرزيد نمي دونم چرا اون لحظه از رفتن به اتق عمل ترسيدم دلم ميخواست بابا به عنوان يه پشتيبان باهام بياد و از ترسم كم كنه مي ترسيدم برم اتاق عمل چون فكر مي كردم اونجا كسي و ندارم و تنها ميشم با گريه از بابا خداحافظي كردم و منو بردن به سمت اتاق عمل وقتي منو خوابوندن رو تخت اتاق عمل و ساعت دقيقا 5 بعداز ظهر بود


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)