علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

اولین یلدا

دونه ی انار من : ثانیه ها می گذرد و در پس گذر زمان به جایی رسیدیم که اولین یلدا ، اولین شب بلند سال با تو بودن را تجربه کنیم  ، شبی که از همه شبهای سال بلندتر است و تو در این شب 11 ماه و 22 روز سن داری و امیدوارم سالیان سال این شبهای بلند را تجربه کنی عشق من یلدا نام فرشته ای است، بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره   یلدای 90 چه طولانی ......                            پر از دعا و آرزو و طعم سخت انتظار و برای من هر روزش یلداهای تمام نشدنی بود تا ورود تو ..........
5 دی 1391

11 ماهگی و فرشته ناز من

آخه نمي دونم چي بگم از كدوم كارات بگم از مهربونيات بگم يا از شيطنتات از لجبازيات بگم يا حرف گوش كردنات از خرابكاريات بگم يا احتياطات از حرف زدنات و راه رفتنات هر چي بگم كم گفتم انقد شيرين و خوردني شدني كه حتي لحظه اي نمي خوام ازت دور بشم ميخوام همش پيشت باشم تا شاهد لحظه به لحظه بزرگ شدنت باشم ، ببينم و لذت ببرم ،‌ فرصت كمي مونده تا يكساله شدنت ، فقط و فقط يكماه ، يكماهي كه 30 روزش مث برق و باد مي گذره ، مي گذره و با گذشتش تو رو بزرگتر و بالغ تر مي كنه ،‌ 11 ماه گذشت و فقط و فقط از در كنارت بودن لذت بردم و به با تو بودن عشق ورزيدم ، ثانيه ثانيه هاي اين 11 ماه رو فقط به تو اختصاص دادم و از خدا خواستم ...
8 آذر 1391

یادگاری

پسر گلم :   آن زمان که ما را پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایمان را کثیف کردیم ویا نتوانستیم لباسهایمان را بپوشیم اگر صحبت هایمان تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکمان کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور بودیم  روزی چند بار لباسهایت عوض کنیم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدیم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنیم... وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنیم،با تمسخر به ما ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه امان یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایمان توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار ما...
28 آبان 1391

داستان يك پدر و يك پسر

سه شنبه 23 آبان صبح وقتي بيدار شديم و ديديم كه يا من يا بابا بايد براي نگهداري از شما مرخصي بگيريم و يكيمون تو خونه بمونيم و از وجود شما لذت ببريم ولي از اونجاييكه من تو اين ماه روزهاي زيادي رو مرخصي گرفته بودم واقعا نمي تونستم بمونم خونه و بخاطر همين از بابا خواستم كه بمونه و از شما نگهداري كنه از يه طرف خوشحال بودم كه شما تو خونه مي موني و از يه طرف يه جورايي نگران اين بودم كه نكنه خدايي نكرده مشكلي پيش بياد ولي بازم با همه نگرانيها به خودم اطمينان مي دادم كه بابا مي تونه از عهده نگداري از پسر گلمون بر بياد و با وجود اين چندين بار زنگ زدم و حالتو پرسيدم بابا گفت همه چي OK صبحانه ات كه فرني بود رو خوردي بازي كردي شيري هم ك...
25 آبان 1391

8 ماهگي و بازززززززز هم علي كوچولو و شيطنت ها

پسر گلم تو هشت ماهگي خيلي باحال و خوردني شديييييييييييييييييييييييييييWOOOOOOOOOW             كاملا قشنگ و با سرعت جت 4دست و پا ميري و به زبون شيرين خودت كه ما اصلا نمي فهميم چي مي گي و فقط لذت ميبريم حرف ميزني و صدات فضاي خونه رو دلنشين مي كنه و كلي نمكي شدي و همش دلمون برات تنگ ميشه و يه جا رو نگه ميداري و بلند ميشي و 20 ثانيه اي سرپا مي ايستي  و فك كنم تا آخر مهر كاملا راه بيافتي و الان 4 تا دندون بالا و 2 تا هم پايين داري (واي خدايا پسرم ميخواد راه بره)   علي جونم براي اولين بار 22 شهريور ماه مسواك زد و كلي هم استقبال كرد و دوست داشت ههههه...
25 آبان 1391

فقط 3 قدم ...

امروز وقتي اومدم خونه ماماني مينا اينا ديدم دارن ناهار ميخورن و تو هم تو بغل ماماني نشستي و تا من رسيدم اومدي تو بغل من ولي بعد اينكه شيرتو خوردي با گريه نشون دادي كه ميخواي بري پيش ماماني و بعد هم از بغل ماماني اومدي بيرون و صندلي كه ماماني نشسته بود رو گرفتي و راه رفتي و بعد من تو رو صدا كردم ديدم صندلي رو رها كردي و براي اولين بار خودت بدون تكيه به هيچ جا 3 قدم راه رفتي گل پسرم الهي قربونت برم من كه باور نميشه ماشا... انقد زود بزرگ شدي و يواش يواش هم ميخواي راه بري. ...
25 آبان 1391

سیسمونی

  5 مهر وقتی برای تعیین جنسیت رفتیم و جنسیت نی نی نازمون معلوم شد و فهمیدیم خدا یه گل پسر کاکل به سر بهمون داد یواش یواش با مامانی مینا شروع کردیم به خرید سیسمونی برای علی خوشگلمون وقتی خریدامون تموم شد بعد انتخابات زیادی که کرده بودیم یه روز هم برای سفارش تخت و کمد شما رفتیم و عکسای زیر حاصل خریدها و انتخابای ما هست و اینکه بعد چیدن وسایلت بد جور دلم هواتو می کرد و مدام می نشستم و سیسمونیتو نگاه میکردم و برای اومدنت لحظه شماری می کردم و روز 4 آبان هم همه وسیله هاتو چیدیمو فقط چشم انتظار ورودت بودیم و از همین الان از خدا میخوام که به من و بابایی انقد توانایی و نیرو بده که بتونیم بهترین و بزرگترین پناهت باشیم و مث یه کوه همه جا تو همه مر...
25 آبان 1391