علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

اسباب کشی و چهار ماه زندگی مشترک تو خونه مامانی فرح و علی بابا

ماماني اينا براي خريدن خونه جديدشون خونه اي رو كه ما توش ساكن بوديم رو فروختن و قرار بود خونه جديدشون رو تا آخر فروردين تحويل بگيرن و بعد هم شروع كنن به تعميرات و خونه ما رو هم بايد تحويل مي دادند بخاطر همين ما مجبور بوديم تا زماني كه خونه ماماني اينا آماده بشه تو خونه ماماني اينا با هم زندگي كنيم و بعد اونا برن خونه جديدشون و ما تو همون خونه اي كه الان دارن زندگي مي كنن بمونیم اواسط اسفند ماه اسباب كشي كرديم و رفتيم اونجا و ديگه زندگي مشتركمون با خانواده بابا بهروز شروع شد و اونجا اتاق خودمون و وسيله هاي شما رو چيديم و تا اونجايي كه جا بود همه چي رو جابجا كرديم و چيزهايي هم كه جا نداشتيم همونجوري بسته بندي مونده بود تا زماني كه ...
24 آبان 1391

اولين عروسي

بيست و چهارم اسفند عروسي يكي از دوستاي مامان كه همكلاسي دوران دانشجويي بود ما هم دعوت شده بوديم و براي رفتن به عروسي بخاطر شما مردد بودم ولي خيلي هم دوست داشتم برم و از طرفي هم اصرار سارا براي رفتن ما منو بيشتر راغب مي كرد ولي مي ترسيدم شما هم اذيت بشي ولي با اينحال تصميم گرفتيم كه دير بريم و زود برگرديم از خونه ماماني مينا اينا حاضر شديم و سه تايي رفتيم و چون مدت زمان زيادي اونجا نبوديم خيلي اذيت نشدي و ما رو هم اذيت نكردي و نمي دونم چه حسي داشتي كه براي اولين بار رفته بودي عروسي ولي به نظر برات جالب ميومد. ...
24 آبان 1391

عيد نوروز

امسال اولين سالي تحويلي بود كه با يه پسر خوشگل و ناز كه خداي مهربون مث يه فرشته اونو از آسمونا براي ما فرستاده بود ساعت 8:44:27 روز سه شنبه اول فروردين بود و شما هم بيدار شده بودي و همه دور هم بوديم كه با دعاي سال تحويل سال جديد شروع شد همه به هم تبريك گفتيم و خوشحال از اينكه امسال يه فرشته كوچيك هم به جمع ما اضافه شده بود و كه زندگي ما رو شيرينتر كرده بود و حال و هوايي ديگه اي داشتيم ، از همون روز اول عيد ديدنيها و مهمونيها شروع شد و روز اول با اينكه خيلي جاها رفتيم ولي شما خيلي همكاري كردي و همش آروم بودي يا مي تونم بگم خواب بود ي و نه ما رو اذيت كردي و نه خودت اذيت شدي . ...
24 آبان 1391

13 بدر

بر عكس پارسال كه هوا خيلي خوب و آفتاب بود امسال 13 بدر خيلي باد مي وزيد و يه جورايي سرد بود و با همه تصميماتي كه از شب قبل گرفته بوديم صبح داشتيم پشيمون مي شديم بريم بيرون و بزرگترين علتش هم اين بود كه مي ترسيديم كه شما سرما وبخوري و بابا بهروز همش از من مي پرسيد كه بريم يا نه و از اونجايي كه هم خودم دوست داشتم بريم و هم اينكه مي دونستم اگه ما نريم بقيه هم مجبور ميشن از رفتن منصرف بشن گفتم بريم اگه سرد بود من مي شينم تو ماشين كه وقتي رفتيم يه جايي نزديكاي پارك چيتگر اتراق كرديم دقيقا هم همين اتفاق افتاد و باد شديد بود و اول كه شما خواب بودی و تو كرير گذاشتمت تو ماشين بعد هم كه بيدار شدي من مجبور شدم با شما تو ماشين بمونم و 13 بدر رو در كنار...
24 آبان 1391

آتلیه

از زماني كه 6 ماهت بودم تصميم داشتم كه ببرمت آتليه و يكبار هم زمان تولدت ببرم كه با هم فرق داشته باشه و بزرگتر شدنت چشمگير باشه ولي طبق معمول مشغله زياد و كمبود وقت و يكي از دلايل ديگه هم اينكه دنبال يه آتليه خوب ميگشتم باعث شد انقد اين پروسه طولاني بشه و شما 9 ماه و 8 روزت بشه و زمان به ما  اجازه اينو داد كه بتونيم بريم آتليه بماند كه يكبار وقت گرفتم ولي نشد بريم و در نهايت واسه يكشنبه 16 مهر وقت گرفتم همش نگران اين بودم كه نكنه همكاري نكني و خوابت بياد يا گشنت بشه يا حوصله نداشته باشي بالاخره از 2روز قبل وسيله هاتو(اسباب بازيها و لباسها) رو آماده كردم و اون روز خونه ماماني مينا بودي صبحش ماماني تو رو برده بود حموم و وقتي كه ...
24 آبان 1391

پايان 10 ماهگي و یگانه فرشته زندگي ما

پسرم گلم هر چي ميگذره و بزرگتر كه ميشي شيفتگي ما به تو بيشتر مي شه و با شيرين كاريهات كاري كردي كه حتي يه لحظه دوري از تو برام غير قابل تحمل و لحظه شماري كردن رو به كارهاي من اضافه كردي و فقط به ساعت نگاه مي كنم كه كارم تموم بشه و به طرف تو بيام و از صبح كه ميام سركار با اينكه ازت دورم ولي همه فكرم مشغول تو و كارهاي تو انقد شيرين شدي كه هر چي بگم كمه حرف زدنات ، نگاهات ، بازي كردنات ، چهار دست و پا رفتنات همه و همه زيباست و الان كه رفتي تو 11 ماه چند قدمي هم ميتوني راه بري ولي خيلي تعادل نداري و ميافتي ولي اگه چيزيو نگه داري كلي راه ميري و تازه حرفم ميزني برامون و كلمه هايي كه ميگي شامل (مامان – بابا- به به –ددر-چيه) و بين ح...
15 آبان 1391

اولين غذا

روز دوم ارديبهشت ماه به طور رسمي غذاي اول شما رو كه فرني بد بهت دادم و خيلي خوب استقبال كردي و خوشت اومد. نوش جونت پسر گلم ...
11 آبان 1391

شروع زندگی سه نفره

  هفته اول خرداد خونه ماماني اينا آماده شد و كم كم شروع كردن به اسباب كشي و وسيله هاشون رو بردن و بعد بردن وسيله ها تا جابجا بشن بازم گاهي ميومدن پيش ما و مي موندن گاهي هم اگه شيطنت هاي شما اجازه ميداد و فرصت ميشد غذا درست مي كردم و مي گفتم بان پيش ما و ديگه يواش يواش  زندگي سه نفره ما شروع شد و بازم مث زماني كه تو 2 ماهت بود يه زندگي مستقل رو شروع كرديم .   ...
11 آبان 1391

مرواريد كوچولو

واااااااااااااااي خوشگل مامان دندوناش نوك زده و داره در مياد اول از همه دندون ست راست پايينت شروع كرد به در اومدن و دليل همه بي قراريها و بد اخلاقيها و دماي بالاي بدنت بخاطر همين بود الهي بميرم كه چقدر بايد درد بكشي تا مرواريد كوچيكت در بياد و راحت باشي و بشي خرگوشي خونه ي ما مباركت باشه پسر نازززززززززززززززززززم ...
9 آبان 1391