علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

پايان 7 ماهگي و تواناييها

الان كه هفت ماهت تموم شد و وارد هشت ماه شدي كاملا مي توني بشيني و چهار دست پا بري و برقصی و به محض شنیدن کوچکترین آهنگی حتی ماشینی که از کنارمون رد میشه و صدای آهنگش زیاده شروع می کنی به رقصیدن و دست زدن دو تا دندون پايينت كامل در اومده و دو تا از دندوناي بالات تازه داره در مياد و بيقراريهات هم بدليل در اومدن دندوناته واي از خوابيدن شبها كه خيلي باحالي گل پسرم وقتي كه بيدار ميشي بلافاصله ميشيني و اگه سرحال باشي واسه خودت 4دست و پا راه ميري اگه نه هم كه گريه ميكني و با اين كار اعلام مي كني كه شير ميخواي ولي كلا بلافاصله كه از خواب بيدار ميشي ميشيني ههههههههههههههه ...
9 آبان 1391

پسر گلم علي نازم

هر چي روزها ميگذره و بزرگتر ميشي حركاتت جالبتر و شيرين تر ميشه و عشق من نسبت به تو بيشتر ميشه تموم لحظه هاي كاريم رو به عشق اين ميگذرونم كه به ديدن تو نزديكتر بشم و ساعتي برسه كه به سمت تو حركت كنم و با تو باشم و از لحظه لحظه وجودت و در كنار تو بودن لذت ببرم و مرتب دلم برات تنگ ميشه و دوست دارم كه در كنار بشي ولي خوب شرايط طوري هست كه من و تو از هم جدا شديم ولي خوب هر چي كه ميگذره بيشتر به اين شرايط عادت مي كني و الان كه 22 روز از اين قضيه ميگذره حس مي كنم خيلي خوب با نبودن من كنار اومدي و ديگه خوب غذاهاتو ميان وعده ها تو ميخوري خوب ميخوابي ، ولي چيز جديدي كه ياد گرفتي اينه كه موقع اومدن من به سركار شروع مي كني به گريه كردن و اين خيلي منو...
9 آبان 1391

و اما 17 روز تعطيلي و علي مامان

خدا رو شكر تعطيلاتمون زياد شد و من و تو تونستيم كلي باهم باشيم و تازشم بيشتر تعطيلات بابا جون هم تعطيل بود و سه تايي بوديم ولي متاسفانه شرايط طوري بود كه نتونستيم بريم سفر و همش تهران بوديم ولي خوب با هم بودن هم خوب بود و خالي از لطف نبود . جمعه و شنبه رو خونه بوديم يكشنبه هم كه روز عيد فطر بود ناهار خونه ماماني فرح بوديم و بعد ناهار رفتيم خونه ماماني بابا جون و از اونجا اومديم حاضر شديم رفتيم كرج عروسي دوست بابا (وحيد) و شما تو عروسي كلي پسر خوبي بودي و مث آقاها همش ميخنديدي و كلي با ما همكاري كري تا همون خوش بگذره بعدم هم اينكه دوستاي بابا كلي از وجودت استقبال كردن و باهات بازي كردن و كلي طرفدار پيدا كرده بودي و بعد اتمام جشن و ت...
9 آبان 1391

اولين سرما خوردگي بعد تولد

بعد اينكه بخاطر زردي تو بيمارستان بستري شدي با خودم عهد بستم كه نهايت سعي و تلاشمو بكنم و همه سختيها رو به خودم راه بدم و نذارم تو به هيچ وجه مريض بشي و به عهد خودم هم وفا كردم تمام زمستون رو كه تو اتاقمون بخاري برقي روشن بود و همش گرمم ميشد ولي بازم طاقت مياوردم كه نكنه تو سردت بشه يا خدايي نكرده سرما بخوري كل تابستون رو هم بخاطر تو يا كولر خاموش بود يا اگرهم روشن بود جايي ميخوابيدم كه باد به من نخوره و حتي تو رو از خودم جدا نمي كردم  و عید از ترس سرما و دو هوا شدن شما نه تعطیلات عید تونستیم مسافرت بریم نه قبل و بعدش تا وسطای خرداد ولی با همه اينها و مراقبتهايي كه ازت كردم با اومدن پاييز و گرم وسرد شدن علائم سرما خوردگي تو هم شروع شد ...
9 آبان 1391

کابینت و سرک کشیدن

امروز وقتي از سركار اومدم با هم رفتيم تو آشپزخونه و مشغول درست كردن غذا شدم و شما هم براي خودت بازي ميكردي كه يه دفعه ديدم كه اومدي سمت كابينت و دسته كابينت رو گرفتي و وايستادي و در كابينت رو بازكردي و شروع كردي به سرك كشيدن داخل اون براي اولين بار الهي من قربونت برم كه روز به روز داري كارهاي جالب ميكني و من عاشق اين كاراتم
9 آبان 1391

اولین مهمونی به خانه مامانی فرح

بعد برگشت از خونه مامانی مینا تقریبا یه هفته ای خونه خودمون بودیم         بعد هم رفتیم خونه مامانی فرح و یه هفته ای هم اونجا موندیمو بازهم اونجا با مراقبت از تو به تجربیات من اضافه شد و خیلی چیزایی رو که بلد نبودم با تسلط نداشتم رو حسابی یاد گرفتم و اومدیم خونه خودمون بازم ...
2 آبان 1391

اولین مهمونی به خانه مامانی مینا

27 دی ماه بعد اون شبی که شما ما رو ترسوندی و حسابی گریه کردی برای اولین بار رفتیم خونه مامانی مینا اتفاقا میلاد هم اونجا بود و از اونجاییکه خیلی به شما و ما محبت داشت خودش یه کادوی جداگانه یه عروسک خوشگل موزیکال که هم سایز خودت بود به شما هدیه داد . و ما تا 12 بهمن ماه اونجا اتراق کردیم و بابا بهروز هم میومد پیشمون سر می زد و می رفت بودن تو خونه مامانی هم کمک و هم تجربه بزرگی بود برای من که هنوز خیلی خوب بچه دای بلد نبودم و هم اینکه خیلی تو روحیم تاثیر بسزایی داشت . وقتی بابا میومد و باهات بازی می کرد بعد هم پروژه عکاسی شروع میشد   ...
2 آبان 1391