علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

لذت لحظه وصال

1391/8/2 17:29
نویسنده : نعیما و بهروز
738 بازدید
اشتراک گذاری

دستگاه فشار و ضربان قلب رو به دستام وصل كردن و بهم گفتن بشين و يه خانومي اومد و آمپولي رو تو كمرم زد كه آمپول بي حسي بود و من قرار بود از كمر بي حس بشم تا بتونم لحظه لحظه بدنيا اومدن قشنگترين موجود زندگيمو ببينم و يواش يواش احساس كردم تمام حس كمر به پايينم رفت و ديگه نه مي تونستم پاهامو تكون بدم نه كمرم رو و يه پارچه سبز از رو سينم كشيدن جلو چشام كه ديگه نمي تونستم جايي رو ببينم ولي همه چي رو مي شنيدم و مي فهميدم كه چكار مي كنن و تمام حرفايي كه بينشون رد و بدل ميشد رو مي شنيدم و من هم مشغول دعا و ذكر گفتم بودم و با اينكه بدنم حس نداشت ولي كشيدن تيغ جراحي و باز شدن شكمم رو حس مي كردمو منتظر بودم تا صداي تو رو بشنوم 

 

 

 

 

از همه جالبتر اين بود كه قبل اينكه بيام اتاق عمل فشارم 13 بود و وقتي وارد اتاق عمل شدم فشارم اومد روي 11 و دكتر و همكاراش كارشون رو انجام ميدادن و من هم بي صبرانه منتظر بودم كه مرتب هم ساعت رو نگاه مي كردم

دقيقا ساعت 5:25 صداي گريه محبوبترين موجود دنيا تو گوشم طنين انداخت و پسر گلم متولد شد و منم چونديگه صبرم تموم شده بود سعي كردم سرمو بيارم بالا و ببينمت ولي نتونستم چون حسي تو بدنم نبود كه بخوام خودمو بلند كنم يه بار ديگه سعي كردم ولي بازم نتونستم بخاطر همين سرمو كج كردم و از گوشه اون پرده سرك كشيدم و ديدمت و هنور هم اون چهره يادمه و يه خانمي تو رو بغل كرد و آورد به من نشون داد و تنها چيزي كه تونستم ازش بپرسم اين بود كه " سالمه؟؟؟؟" و اون لحظه لبخند شيرين و معنادار اون خانم بزرگترين پيام دنيا يعني سلامتي تو براي من بزرگترين هديه بود ولي يه جورايي بازم يه دلهره اي وجودم رو گرفته بود كه تا خودم به طور كامل نمي ديدمت بازم اين حس رو داشتم وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي چه لحظه قشنگي بود لحظه ديدن تو لحظه جدايي تو از جسم من و پيوستن وجود تو به دنياي من و به پايان رسيدن بزرگترين انتظار و زيباترين وصال اونم با كوچكترين موجود زندگي من ، كسي كه معنادارترين كلمه دنيا رو به من پيوند زد تا قشنگترين حس دنيا رو تجربه كنم و محبت آميز ترين صفت دنيا از آن من شد و تو اون لحظه از اينكه مادر شدم به خودم مي باليدم و دلم ميخواست زمان متوقف بشه و اون لحظه براي من ماندگار بشه خييييييييييييلي شيرين و دوست داشتني بود لحظه اي كه تو بدنيا اومدي نمي تونم توصيف كنم كه چه حسي داشتم هر چي بگم كمه و دلم ميخواست اون لحظه بابا بهروز رو ببينم و تو بهش نشون بدم ، تو رو نشون بدم كه 9 ماه لحظه به لحظه در كنار من بود  ، 9 ماه تمام همه سختيها و كمي و كاستيها رو با من و در كنار من تحمل كرد همه ناراحتيها و بي قراريهاي منو با جون و دل پذيرفت و بهترين شرايط رو براي من فراهم كرد تا بتونم اين 9 ماه رو بگذرونم ، 9 ماه تمام با تو حرف زد و بي صبرانه براي ورودت لحظه شماري ميكرد و مث يه عضوي از خانواده با تو برخورد مي كرد و اون هم براي هر تكون و هر ماه رشد كردنت ذوق مي كرد و همه آرزوش ديدن تو بود وقتي از تو حرف مي زد برق چشاش از عشق به تو خبر مي داد ، وقتي از علايقش با تو حرف مي زد مي تونستم محبت يه پدر به پسرش رو حس كنم


 

بعد اينكه تو رو ديدم داشتم نگاه بابا رو وقتي كه تو رو مي بينه تجسم كنم ، بعد اينكه تو رو بردن احساس كردم ديگه يه جورايي تنها شدم و تو رفتي ، رفتي كه يه جور ديگه در كنارم باشي و باز هم اون حس خوب و بد رو تو خودم ديدم و ديگه كارم تو اتاق عمل  تموم شده بود و منو بردن به اتاق ريكاوري و بايد اونجا مي موندم تا حس پاهام برگرده و قرار د تا زماني كه بتونم پاهامو تكون بدم و زانو هامو خم كنم منو ببرن بخش ،‌واي هر چي تلاش مي كردم كه اينكارو انجام بدم نمي شد كه نمي شد آخه مي خواستم زودي بيام بخش و بازم تو رو ببينم بالاخره بعد 2 ساعت  موفق شدم كه پاهامو تكون بدم ولي هر چي سعي كردم نتونستم زانوهامو خم كنم و يكي از پزستارها گفت تا نتوني پاتو خم كني نمي تونيم به بخش انتقال بديم همينجور كه داشتم براي خودم غر مي زدم يه پرستار ديگه اومد و گفت مي تونين انتقالش بدين به بخش "هورااااااااااااااااااااااا" كلي خوشحال شدم و داشتم مي رفتم كه بازم تو رو ببينم . منو تا جلو در اتاق ريكاوري كه بردن ديدم تو رو كه لاي پتو پيچيده بودن آوردن و گذاشتن پايين پاي من و ما رو بردن بيرون همين كه در باز شد اولين كسي كه ديدم بابا بهروز بود با كلي ذوق و شوق اولين كاري كه كرد پتو رو زد كار و تو رو ديد تويي كه براش قشنگترين كوچيك دنيا بودي تو هموني بودي كه 9 ماه انتظارت رو كشيد و الان موفق به ديدنت شده


 همه اومدن براي ديدن تو ماماني فرح و بابايي ، ماماني مينا و بابايي ، دايي نيما و دايي عليرضا همه اومدن بودن تو رو ببينن قربونت برم الهي و همه از ورود تو خوشحال بودن و كلي ذوق كردن ما رو بردن بخش 

 بعد از بیرون اومدن از اتاق عمل و این هم منتظران ما دوتا

جلو در اتاق عمل و اولین دیدار

 

اینجا فقط 3 ساعت از زمانی که بدنیا اومدی میگذره عمر من

 

 

 

فقط ماماني ها رو راه دادن به بخش و منو منتقل كردن رو تخت اتاق و لباسامو عوض كردن و بعد اون نوبت اين بود كه شما براي اولين بار شير بخوري و مامان فرح كمك كرد تا شما بتوني شير بخوري ومث اينكه خيلييييييي گشنه بود چون بدون كوچيك ترين چون و چرايي و مث ني ني هايي كه بلدن چطوري شير بخورن شروع كردي به مكيدن و خوردن

بازهم براي چندمين بار شيرين ترين حس رو به من انتقال دادي انقد خوشحال بودم كه بازم غير قابل وصفه و اگه كسي اين طعم رو نچشيده باشه نمي تونه درك كنه كه من تو اون لحظه چه حال و روزي داشتم و از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم.

 

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)