3 شب و دو روز در بیمارستان
فرداجمعه بود و ما بايد تا شنبه مي مونديم و تمام شب اول تا صبح هر نيم ساعت بيدار شدي و شير خوردي و هر دفعه كه تو بيدار ميشدي براي شير خوردن ماماني مينا بالا سرت بود تا شيرت رو بخوري و مي گفت شايد بپره تو گلوت يا من وسط شير خوردن تو خوابم بپره و خدايي نگرده اتفاقي يافته ولي من خوشحال تر از اين حرفا بودم كه خوابم ببره و تازه زماني كه تو خواب بودي هم همش تختت رو مي كشيدم طرف خودم و نگات مي كردم و هر چي نگات مي كردم نه تنها سير نمي شدم بلكه دلم مي خواست بيشتر ببينمت و صبح كه شد پرستار اومد و گفت بايد كم كم از تخت بيام پايين و راه برم .
اون روز غروب همه اومدن به دیدن ما و بازم شب شدن و مادرانه های من برای تو در شب دوم شروع شد الان دو شبه که دارم برات مادری می کنم و بهت عشق می ورزم و فردا مرخص می شیم و میریم خونه و زندگی سه نفرمون رو شروع می کنیم زندگی با کسی که آرزومون وجودش بود زندگی با کسی که از خدا خواستیم و بهمون داد و حالا مسئولیت بزرگ امانتداری رو خدا به من و بابا بهروز داد و نهایت سعیمون رو می کنیم تا بهترین موجود رو پرورش بدیم