اولین بی قراریها
پسرم قرار بود بعد بدنيا اومدن شما يه مدت بريم خونه ماماني مينا بمونيم ولی شب اولی که از بیمارستان مرخص شدم شما از شیرم سیر نمیشدي و بالاخره تا خود صبح گریه کردي و ما هم نمي دونستيم دليل گريه هاي بي وقفه شما چيه؟
اون شب خيلي بارون ميومد و ما نمي تونستيم تو اون هواي سرد و باروني شما رو كه هنوز 3 روزت هم نميشد از خونه ببريم بيرون بخاطر همين بابا بهروز مجبور شد تو اون بارون بره تا درمانگاه نزديك خونه ماماني اينا تا با يه دكتر مشورت كنه و تا يه حدي بفهميم مشكل شما چيه و اگه خدايي نكرده مشكل خاصي بود و مجبور بوديم ، شما رو ببريم دكتر.
بابا جون رفت و اومد با توضيحاتي كه به دكتر داده بود متوجه شديم كه خدا رو شكر مشكل خاصي نداري و مي تونه از گرسنگي باشه و بالاخره با آب قند و شير تا صبح سر كرديم و صبح با بابا تصمیم گرفتیم که با ماماني مينا بیایم خونه خودمون تا ماماني فرح هم باشه و کمک کنه فک می کردیم روند گریه کردن شما ادامه پیدا می کنه و نياز به كمك ديگه اي هم داريم .
صبح زود بابايي رفت دنبال كار گرفتن شناسنامه شما و خيلي زود برگشت و رفتيم خونه خودمون واي كه چه شبي بود اون شب همچين ترسو نگراني تو وجود ما از پدر و مادر شدن انداخته بودي كه نگو و رفتيم خونه خودمون و اول شما رو برديم براي آزمايش غربالگري كه و بعد هم اومديم خونه و ماماني فرح هم اومد و دو تا ماماني ها شما رو بردن دكتر و دكتر هم گفته بود تنها دليل گريه هاي شما گل پسر فقط و فقط گشنگي و سير نشدنه و يواش يواش شير من هم زياد شد و خدا رو شكر اون شب رو خوب خوابيدي و گويا سير شده بودي.
روزای اول همش برای با تو بودن ذوق داشتیم و نوبتی بالای سرت می نشتیم و نگات می کردیم و نازت می کردی و به وجودت افتخار می کردیم و برات ذکر می گفتیم برای سلامیت برای اینکه خدا تو رو به ما داد و بابا بهروز همش با یه قرآن می نشست بالا سرت و برات قرآن می خوند و فوت می کرد تو صورتت