علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

اولین بی قراریها

1391/8/2 17:33
نویسنده : نعیما و بهروز
359 بازدید
اشتراک گذاری

 پسرم قرار بود بعد بدنيا اومدن شما يه مدت بريم خونه ماماني مينا بمونيم ولی شب اولی که از بیمارستان مرخص شدم شما از شیرم سیر نمیشدي و بالاخره تا خود صبح گریه کردي و ما هم نمي دونستيم دليل گريه هاي بي وقفه شما چيه؟


اون شب خيلي بارون ميومد و ما نمي تونستيم تو اون هواي سرد و باروني شما رو كه هنوز 3 روزت هم نميشد از خونه ببريم بيرون بخاطر همين بابا بهروز مجبور شد تو اون بارون بره تا درمانگاه نزديك خونه ماماني اينا تا با يه دكتر مشورت كنه و تا يه حدي بفهميم مشكل شما چيه و اگه خدايي نكرده مشكل خاصي بود و مجبور بوديم ،  شما رو ببريم دكتر.


 بابا جون رفت و اومد با توضيحاتي كه به دكتر داده بود متوجه شديم كه خدا رو شكر مشكل خاصي نداري و مي تونه از گرسنگي باشه و بالاخره با آب قند و شير تا صبح سر كرديم و صبح با بابا تصمیم گرفتیم که با ماماني مينا بیایم خونه خودمون تا ماماني فرح هم باشه و کمک کنه فک می کردیم روند گریه کردن شما ادامه پیدا می کنه و نياز به كمك ديگه اي هم داريم .


صبح زود بابايي رفت دنبال كار گرفتن شناسنامه شما و خيلي زود برگشت و رفتيم خونه خودمون واي كه چه شبي بود اون شب همچين ترسو نگراني تو وجود ما از پدر و مادر شدن انداخته بودي كه نگو و رفتيم خونه خودمون و اول شما رو برديم براي آزمايش غربالگري كه و بعد هم اومديم خونه و ماماني فرح هم اومد و دو تا ماماني ها شما رو بردن دكتر و دكتر هم گفته بود تنها دليل گريه هاي شما گل پسر فقط و فقط گشنگي و سير نشدنه و يواش يواش شير من هم زياد شد و خدا رو شكر اون شب رو خوب خوابيدي و گويا سير شده بودي.

روزای اول همش برای با تو بودن ذوق داشتیم و نوبتی بالای سرت می نشتیم و نگات می کردیم و نازت می کردی و به وجودت افتخار می کردیم و برات ذکر می گفتیم برای سلامیت برای اینکه خدا تو رو به ما داد و بابا بهروز همش با یه قرآن می نشست بالا سرت و برات قرآن می خوند و فوت می کرد تو صورتت


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)