علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

خاطره شيرين و تلخ دومين مسافرت

1391/8/9 16:47
نویسنده : نعیما و بهروز
621 بازدید
اشتراک گذاری

28 خرداد يكشنبه عروسي امير پسر عمه من بود و عروسي هم تو چالوس برگزار ميشد و از اونجايي كه بابا نتونست مرخصي بگيره ما مجبور شديم همون روز ساعت 12 ظهر راه بيافتيم كه تا شب برسيم به عروسي و ماماني اينا هم از قبل رفته بودن و بابايي يونس مونده بود سياه بيشه و قرار شد بريم دنبالش و با هم بريم براي ناهار رسيديم سياه بيشه و اونجا ناهار خورديم و بعد راه افتاديم و ساعت 5 رسيديم چالوس و بابا رو رسونديم خونه بابابزرگ اينا و خودمون رفتيم خونه خاله سكينه حاضر شديم و چون اونا هم دعوت بودن به اتفاق اونا با هم رفتيم عروسي و همه هم بودن و اون شب خيلي خوش گذشت علي رغم اينكه من بخاطر شما زمان زيادي رو تو ماشين بودم چون تو تالار خيلي سر و صدا زياد بود و شما بي قراري مي كردي ولي با اينحال خوش گذشت و شب هم به اصرار فراوان مجبور شديم بريم خونه دايي باقر اينا و شما و بابا خوابيدين و ما تا ساعت 3 بيدار بوديم و كلي حرف و درد و دل بعد خوابيديم و فردا ناهار هم اونجا خورديم niniweblog.com

 

ماماني اينا هم قرار بود برن پاتختي و ما هم كادومون رو داديم كه ببرن و اونا هم ميخواستن بعد پاتختي راه بيافتن بيان تهران بالاخره حدوداي ساعت 8 بود كه ما رسيديم تهران خيلي حال و حوصله نداشتم و حالم خوب نبود و خودم هم دليلش رو نمي دونستم و موقعي هم كه رسيديم حتي بابا هم گفت بريم خونه ماماني اينا از شدت سر درد نتونستم برم و شما و بابا رفتين و خيلي جالب اين بود كه تمام طول راه بابايي دايي نيما و عموي من مرتب تماس مي گرفتن كه كجايين؟ رسيدين ؟

شما رفتين و من هم براي خودم دراز كشيده بودم تا يكم استراحت كنم و يه دفعه زد بسرم كه زنگ بزنم ببينم ماماني اينا راه افتادن يا نه ؟؟؟ از زماني كه راه افتاده بوديم تا الان چند دفعه به مامناي زنگ زدم كه هر چند دفعه رو به من جواب سر بالا مي داد بعد هم ميخواست زود قطع كنه

niniweblog.com

وقتي بهش زنگيدم گفتم رفتي پاتختي ديدم همش من و من مي كنه و انگار يه چيزي شده حال عجيبي شدم و بدجور شور افتاد تو دلم گفتم كجايين گفت خونه دايي باقريم رفتم پاتختي و اومدم گفتم ك مياين گفت ميايم حالا راه افتاديم بهت خبر مي دم .... و خداحافظي كرد بازم يه ذره صبر كردم ديدم نه مث اينكه يه چيزي شده و اينا نمي خوان به من بگن بازم با پوست كلفتي زنگ زدم با التماس ازش پرسيدم چيزي شده گفت نه حالا از من اصرار و از ماماني انكار بالاخره انقد گفتم تا گفت كه دايي امير تو راه تهران تصادف كرده حاش بده بردنش بيمارستان كرج و قراره بابايي و بابايي من و ... برن پيشش انگار آب سرد ريختن رو بدنم فهميدم يه چيزاي ديگه اي هم هست و به من نمي گن زنگيدم به نيلوفر ديدم چيزي نگفت گفتم خوب نمي دونه و منم چيزي نگفتم و باهاش خداحافظي كردم و واسه خودم كلي نذر و نياز و دعا تا شما و بابا اومدين و قضيه رو براي بابا تعريف كردم  1 ساعتي گذشت و ديدم تلفن خونه زنگ خورد و بابا جواب داد و مشكوك حرف ميزنه وااااااااااااااااااااااااااااااي خودم فهميدم چي شده و منتظر بابا نمودنم كه بهم بگه فقط ازش پرسيدم آرهههههههههههههههههه اونم كه نمي تونست جوابم و بده فقط بغلم كردو من هم شروع كردم به گريه كردن

niniweblog.com

 

 

به خاطر شما همش صدامو ميخوردم كه نكنه شما صداي منو بشنوي كه بابا بهروز زنگ زد ماماني فرح اومد و شما رو نگه داشت چون من اصلا حال و روز خوبي نداشتم و كلي با من همدردي كردن و منو نصيحت كرد ولي هرچي به من مي گفتن آروم نمي شدم و وقتي ياد اميد ميافتادم حالم بدتر ميشد به اينكه مگه چند سالشه كه بابا شو از دست داده و چطوری میخواد دیگه بدون بابا زندگی کنه

niniweblog.com

 

از شناس بد من اينكه فردا صبح بابا بايد ميرفت سمنان و شاهرود ماموريت و نمي تونست كنسل كنه و مضاف بر نگراني اينكه بابا با ماشين بايد مي رفت ماموريت و اعصابم خرد شده بود اين بود كه نمي تونستم تنهايي با شما  برم كه حتي ماماني فرح گفت منم باهات ميام با هم بريم و از يه طرف هم بابا گفت صبر كنيد من بر ميگردم و باهم ميريم ولي برگشتن بابا مصادف با مراسم سوم دايي امير بود و من نمي تونستم طاقت بيارم تا اون روز بالاخره اون شب ماماني پيش ما موند و صبح هم بابا رفت و منم قول دادم كه صبر كنم تا بابا بياد و با هم بريم با كلي دلهره بابا رو از زير قرآن رد كردم و اودم پيش تو خوابيدم و تمام مدت هم زنگ مي زدم از نيلوفر خبر جديد مي گرفتم بماند كه اون شب تا صبح به من چي گذشت صبح ماماني رفت خونشون و به ما هم گفت بريم اونجا و من هم تصميم گرفتم كه با دايي ماماني مينا ( باباي مهسا كه اوايل ماه زندايي الهه هم فوت كرده بودو هنوز چهلمش نشده بود ) كه اونم ميخواست بره چالوس برم تا به تشييع جنازه برسم و نرسيده مجبور بودم دوباره ساكم رو جمع كنم و با هم بريم بالاخره عليرغم اينكه ماماني مينا همش ميزنگيد و ميگفت نيا بمون با بهروز بيا نم تونستم طاقت بيارم تا بابا بهروز بياد و بابا رو راضي كردم و بابايي علي ما رو تا يه جايي رسوند و ما هم با دايي راه افتاديم به سمت چالوس

niniweblog.com

به مراسم نرسيديم ولي حداقل خيالم راحت بود كه انجام و همش تو اين مدت خونه ماماني من بوديم تا مراسم روز سوم كه بابا بهروز و ماماني فرح هم براي ركت تو مراسم از تهران اومدندو شب هم موندن و فرداي اونروز اونا رفتن تهران و من شما مونديم و بعد مراسم هفتم با ماماني مينا و بابايي برگشتيم تهران و اين شد يك خاطره خوب كه بهمون خوش گذشته بود و دقيقا هنوز نرسيده بايد برمي گشتيم براي يك شروع تلخ و بد ............

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)