علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

زردی و بدترین روزهای با تو بدون

1390/10/30 16:16
نویسنده : نعیما و بهروز
624 بازدید
اشتراک گذاری

روزاي خوب و شيرين با تو بودن مي گذشت تا اينكه شما 6 روزت شد و اون روز ظهر بند ناف شما افتاد و بعدازظهر تصميم گرفتيم با ماماني و بابايي شما رو ببريم دكتر تا خيالمون بابت زردي راحت بشه (روز سوم تو بیمارستان آزمايش گرفته بودن و زردی شما 9 بود و دکتر گفت مشکلی نداره) رفتيم دكتر و شما معاينه شدي آزمايش نوشت و رفتيم از شما خون گرفتن و گفتن نیم ساعت دیگه جوابش آماده میشه تو این مدت کلی برات دعا كردم و به صورتت فوت کردم وقتی جواب آزمايش آماده شد صدا کردن و برگه رو دادم دستم وقتی به برگه نگاه کردم انگار دنیا رو سرم خراب شده آره زردیت  بالا بود پسر گلم خیلی بالاتر از اوني كه تا حالا شنيده بودم زردیت 22 بود

با چشم گریون با ماماني بردیمت پیش دکتر دوباره معاینت کرد و گفت بهش نمی خوره 22 باشه ولی خیلی کم هم نیست و در هر صورت باید بستری بشه و دوباره ازش آز می گیریم بالاخره ماماني و بابايي رفتن دنبال کارای بستریت و من هم با چشای گریون در حالي كه تو بغلم بودي منتظر بودم که ببریمت بخش براي بستري ، زنگیدم به بابا بهروز و بهش خبر دادم که بیاد برگه پذیرش بستریت آماده شد بردیم برای دکتر و  یه سری اطلاعات مثل گروه خوني و نوع زایمان سابقه بیماری و از اینجور سوالا رو ازم پرسید و راهنماییم کرد که ببریمش بخش و با یه پرستار ما رو فرستاد بخش  

رفتیم تو یه اتاقی که مخصوصی بچه هایی بود که زدری دارن و 4تا دستگاه توش بود یه پرستاری اومد و گفت بیار اتاق بغل واسه آزمایش ماماني شما برد ازت خون گرفتن و آوردن و بعد هم  بهم یه چشم بند دادن و گفتن شیرش بده جاشو عوض کن و لباساشو در بیار و چشم بندش رو بذار و بذارش تو دستگاه منم اين كارا رو كردم و تا زماني كه تو بغلم بودي آروم بودي ولي به محض اینکه گذاشتمت تو دستگاه شروع کردي به گریه کردن و من هم با تو شروع کردم به گریه وقتی نگات می کردم تمام اعضای بدنم از شدت ناراحتی بدرد می اومد ولی پرستار بهم گفته بود نباید از دستگاه بیارمت بیرون و چون زردیت بالا بود اگه هر دفعه بخوام درت بیارم زردیت پایین نمیاد بالاخره با همه این اوصاف تحمل کردم و پا به پای علی كوچولوم گریه کردم و اشك ريختم و برات دعا می خوندم که زودتر آروم بشي


تو این فاصله هم ماماني و بابا هم رفته بودند وسیله های مورد نیاز من و شما  رو از خونه بیارن بعد 1  ساعت وسیله ها رو برام آوردن و ماماني هم که می خواست بره خونه خودشون بابا بهروز اونو برد برسونه خونه که تو همین فاصله پرستار صدام کرد و گفت بچه رو بیار شما رو بردم تو اتاق بغل و یواش یواش بهم گفت زردی پسرت بالاست و شروع کرد و به زدن آنژیوکت به دست برای سرم و هر چی ازش سوال کردم مگه زردیش چنده نگفت و بهش یاداوری کردم که دکی گفته نسبت به 22 پایینتر به نظر میاد و باید کمتر باشه مگه الان چنده؟هر چی از من اصرار که بهم بگه تنها جوابی که بهم میداد می گفت بالاست وای خدای من چکار کنم و پرستار هم همش منو دلداری میداد که چیزی نیست و ما روزی چند مورد زردی بالا داریم و من هم همش گریه می کردم که دیگه به هق هق افتادم که یه دفعه بهم گفت باید با آمبولانس اعزامش کنیم به یه بیمارستان دیگه همین که جملش تموم شد احساس کردم تمام بدنم بی حس شده و سرم گیج میره نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم به صندلی و از حال رفتم وقتی چشامو باز کردم دیدم یه پرستار مهربون داره بهم آب میده و بهم میگه به شوهرت خبر بده تا بیاد کاراشو انجام بده 15 مین بعد بابابهروز اومد و من هم با چشای گریون همه چیزو براش توضیح دادم و فرستادم پیش پرستار که ازش بپرسه زرديت چند بود و همون موقع ماماني زنگید و من هم زدم زیر گریه نه می تونستم جلو گریمو بگیرم نه می تونستم براش توضیح بدم بالاخره جریانو براش توضیح دادم و اون هم کلی نصیحتم کرد و آرومم کرد تا گوشی رو قطع کردم دیدم بابا بهروز اومد تو اتاق و میزان زردی رو ازش پرسیدم دیدم میگه 27 ، آخ که انگار هر چی بیشتر میگذره عرصه برام تنگ تر میشه و هی خبرای بد و بدتر بهم می دن همونجا زدم زير گريه و بابايي هم همش سعی می کرد آرومم کنه  که دیدم یه آقایی اومد و با پرستارا صحبت کرد و گفت همه چی آماده است و من هم وسیله ها رو جمع کردم دادم دست بابا و شما رو بغل کردم و سرم هات رو هم با یه دست دیگه گرفتم و رفتيم سمت آمبولانس راه فتادم به سمت بیماستان هديات ومن تماماً توآمبولانس برای سلامتی علی نازم نذرو نیاز و دعا می کردم که دیدم یه دفعه ماماني فرح که شما هم  تو بغلش بودي حرف از عوض شدن خون می زنه که تا اینو شنیدم ناخودآگاه دستام رفت به طرف صورتم و زدم زیر گریه و تا اونجایی که نفس داشتم هق هق زدم یعنی باید خون علی من به همین سادگی عوض میشد و پیش خودم فک کردم مگه من چه گناهی مرتکب شدم که اینجوری باید تاوانش رو پس بدم و باز هم از خدا خواستم که خودش کمکم کنه و تنها  پناهم خوش بود و هیچ امیدی نداشتم ماماني فرح و بابايي کلی نصیحتم کردن و آرومم کردن ( بابا هم که با ماشین خودمون رفته بود سمت بیمارستان که زودتر از ما هم رسید)


بالاخره تمام طول راه رو با گریه و زاری و نذر و نیاز گذروندم وبراي سلامتيت  نذر امام رضا كردم تا رسیدیم بیمارستان و راهنماییمون کردن سمت بخش  NICU دکتر معاینت کرد و گفت بهت نمیخوره 27 باشه و بازم ازت آز گرفتن و لباساتو رو در آوردن  و یه سری وسیله (پوشک ، دستمال کاغذی ، دستمال مرطوب  و ....)خواستن که بابا تهیه کرد و آوردن و قرار شد تا 2-3 ساعت دیگه جوابش آماده شه و تو این فاصله من و فرستادن بخش زنان و یه تخت بهم دادن و من هم که حوصله هیشکی رو نداشتم فقط گریه می کردم و اشک میریختم که ماماني زنگ زد که با بابايي و دايي نيما دارن میان اونجا اونا هم اومدن و دلداریم دادن و دیگه دیدم دلم طاقت نمیاره و رفتم تو بخش NICU واسه پرسیدن جواب آخه دیدم هیچ خبری ازشون نشد و از پرستار پرسیدم دیدم میگه جواب آزمایش اومده 19 و زنگیدم به بابا خبر دادم و یواش یواش همه رفتن و من موندم و و قرار شد هر وقت بیدار شدي پیجم کنن که برم برای شیر دادن و تا صبح چند دفعه صدام کردن و شیر دادم و اومدم با اينكه خودمم نه از لحاظ جسمي و نه از لحاظ روحي حال و روز درست حسابي نداشتم نه حس خوردن داشتم نه خوابیدن و بجز تو و سلامتيت به هيچي فكر نمي كردم و فقط و فقط برات دعا می کردم تا هر چه زودتر خوب بشي و خيالم راحت بشه و به جاي فكر و خيال واهي بتونم از وجودت لذت ببرم همه بهم زنگ مي زدن و دلداري مي دادن و بهم اطمينان مي دادن كه تو زودي خوب ميشي ولي نگراني تا اعماق وجودم نفوذ كرده بود و نمي تونستم فكرمو آزاد كنم و دلم مي خواست هر چه زودتر خوب بشي و با هم بريم خونه تا بتونم از وجودت لذت ببرم روزاي بدي بود اون روزا برام و ديدن تو تو اون وضعيت خيلي عذابم مي داد و دلم ميخواست هر چه زودتر زمان بگذره و خوب بشي و برگرديم به زندگي عاديمون و ديگه تو رو با سرم و تو اون دستگاه نبينم و از روز چهارشنبه 14 دي كه شما بستري شد تا روز شنبه 17 دي كه مرخصي شدي انگار ماهها يا شايدم سالها به من گذشت ولي تمام اميدم به اين بود كه با آزمايشاتي كه انجام ميشد روند نزولي زرديت منو خوشحالتر از روز قبل كنه و به همين منوال اين چند روز گذشت روزهاي خسته كننده و بي حوصله ، شبهاي ناراحتي و طولاني ، صبحهايي كه به شب نمي رسيد و شبهايي كه صبح نمي شد و ساعتهايي كه حتي ثانيه هاش هم براي من ناز مي كردند و همين همه چي رو سختتر مي كرد ولي بالاخره گذشت

شنبه شد و آخرين آزمايش زردي 10 رو نشون مي داد كه شكر خدا با تشخيص دكترت قرار شد مرخص بشي و بريم خونه و دكتر گفت بايد بازم آزمايش بدي و تحت كنترل باشي كه متاسفانه خيلي دير زرديت از بين رفت و همين باعث مشغله فكر ما شده بود كه حتي بعد تقريبا يك ماه و چندين بار كه آزمايش دادي وقتي 11 بهمن براي بار چندم آزمايش دادي زرديت 9 بود و ما هم مدام به اين فكر بوديم كه زرديت بياد پايين و از داروهاي گياهي گرفته تا شيميايي هم به تو مي دادم هم خودم ميخوردم كه شايد تاثير بسزايي تو سرعت پايين اومدن زرديت داشته باشه و با آخرين دارويي كه دكتر برات تجويز كرد كه يك قرص به نام فنوباربيتال بود و قرار شد هر 12 ساعت نصف اون قرص رو تو آب حل كنيم و بديم شما بخوري به ما اطمينان داد كه زرديت مياد پايين و حتي ديگه نيازي به دادن آزمايش هم نيست ولي نگراني هاي ما همچنان ادامه داشت تا تقريبا 10 روز بعد كه ديگه چشات نشون مي داد كه زرديت رفع شده و زيبايي چنان چند برابر شد و من تونستم تقريبا بعد دو ماه سفيدي چشاي قشنگت رو ببينم .


و تو اون روزا از خدا خواستم كه ديگه حتي كوچكترين مريضي تو رو نبينم چون بعنوان يه مادر حتي طاقت ديدن اشكاتو ندارم چه برسه به مريضي كه دلواپسيهايي به دنبالش داره تا به سلامتي اولت برگردي و ديگه نميخوام اين روزا رو تجربه كنم.


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)