علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

زندگی دو تایی ما قبل از ورود یک فرشته

1390/2/30 16:12
نویسنده : نعیما و بهروز
482 بازدید
اشتراک گذاری

 

ني ني ناز مامان الهي قربونت برم


ميخوام خلاصه اي از زندگيمون رو قبل از ورودت به زندگيمون بگم تا بدوني در نبودت اوضاع زندگيمون چطور بوده .............


من و باباجون بهروز اوايل سال 85 يعني 27 خرداد با هم ديگه آشنا شديم قلب 

اين آشنايي تا اوايل سال 87 ادامه داشت تا اينكه تو ارديبشهت ماه بعد كلي دلشوره و دلهره از اينكه نكنه مسائلي پيش بياد كه نتونيم بهم برسيم اولين مراسم خواستگاري با حضور خانواده من و بابا جون بهروز برگزار شد و با صحبتهايي كه شد و بعد چند جلسه خواستگاري بالاخره خانواده ها موافقت كردن كه ما باهم وصلت كنيم و 30 مرداد روز بله برونمون بود

بعد اون قرار شد كه عقد كنيم و طبق توافقاتي كه شد ما شروع كرديم به انجام مقدمات اوليه مثل خريد حلقه و .... و آزمايش و انتخاب محضر براي عقد

روز تعيين شده هم 4 شهريور بود كه بايد براي مراسم عقد به محضر ميرفتيم و فقط هم خانواده هاي درجه يك خودمون بوديم و كسي جز خودمون نبود و در كل با من و بابا بهروز كه عروس و داماد به حساب مي يومديم (هههههه) 9نفر تو محضر بوديم چون عمو حسين هم نيومده بود و بالاخره ما غروب  چهارم شهريور به عقد هم در اومديم و اين اتفاق پاياني بود براي همه دلهره ها و استرسها براي نرسيدن بهم و يه جورايي آرامش پيدا كرديم كه ديگه مال هم شديم و اون شب هم ماماني فرح دعوتمون كرده بود خونشون به صرف شام كه رفتيم اونجا شام خورديم و آخر شب برگشتيم خونه و آخر هفته هم با اتفاق خانواده ما اولين مسافرت (البته تنهايي نه دسته جمعي) ما شكل  گرفت و تا سياه بيشه رفتيم


و اين هم تاريخ مراسم ها و اتفاقاتي كه تا عروسيمون هم بود :

04/06/87 عقد

08/87 اولين مسافرت مشهد

12/09/87 اولين تولد بابا جون بهروز بعد عقدمون

14/09/87 مراسم جشن نامزدي

25/10/87 تولد مامان نعيما


و بالاخره 23/05/88هم تاريخ عروسيمون و شروع زندگي دو تاييمون بود كه هفته اولش خيلي خوب بود و بعدش خيلي بد و ناراحت كننده بود چون اول شهريور بابا جون بهروز براي دوران آموزشي سربازي بايد به تبريز ميرفت و هنوز يك هفته از زندگي مشتركمون نگذشته بود كه بابا جون مجبور بود براي دو ماه منو تنها بذاره و بره البته چاره اي هم نبود و خيلي سخت بود خيلي زياد و اين مدت خيلي بهم سخت گذشت و دوري از بابا جون بهروز برام غم انگيز و ناراحت كننده بود بالاخره گذشت و دو ماه با همه سختيها گذشت و بابا جون برگشت تهران و تا دي ماه 89 كه خدمت بابا تموم شد و كم كم ديگه بايد به اومدن فرشته اي كوچولو فك ميكرديم

كلي حرفش تو خونمون بود و با كلي ذوق و شوق ازش تعريف مي كرديم و تو خيالاتمون باهات حرف مي زديمو از خدا ميخواستيم يه ني ني خوشگل و صحيح و سالم به ما بده(آمین)



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شهلا
3 دی 91 12:20
انشاله به پاي هم پير بشيد و انشاله علي كوچولو با خواهر و برادراش زير سايه پدر و مادر مهربونش بزرگ بشه