علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

مشهد

1392/6/19 11:48
نویسنده : نعیما و بهروز
673 بازدید
اشتراک گذاری

 

"پدرم را خدا نگه دارد

كه مرا كرده بر در تو گدا

اولين درس عشق من اين بود

اولين مشكلي كه شد پيدا

اشك حلقه به دور چشمش زد

پدرم گفت يا امام رضا"

یا امام رضا

یا امام رضا

یا امام رضا

یا امام رضا

 

قبل اینکه پا به این دنیا بذاری نذر کرده بودم که خدا به حق امام رضا به من یه فرزند سالم بده تا قبل یکسالگیش ببرمش به پا بوس امام رضا و دین خودمو ادا کنم و وقتی هم که زردی گرفتی به طور ناخودآگاه اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که نذر امام رضا کردم که مشکلی برات پیش نیاد و زودی خوب بشی آخه من از امام رضا خیلیییییی حاجت گرفتم و ارادت خاصی نسبت بهش دارم 

زندگی روزمره و مشغله های کاری اجازه این رو به ما نمی داد که برای رفتن به پابوس امام رضا تصمیم بگیریم تا زمانی که یکماه بیشتر به یکسالگی شما نمونده بود و از اونجایی که نذر کرده بودم قبل تولدت ببرمت پیش امام رضا تو آذر ماه که آخرین فرصتمون بود و با اینکه هوا هم خیلی سرد شده بود باید میرفتیم و نذر مون رو ادا میکردیم و بالاخره جور شد و 19 آذر ساعت 10 شب با قطار با بابایی علی و مامانی فرح و عمو حسن حرکت کردیم به سمت مشهد و مسافرت خوبی بود و شما هم تونستی ضریح امام رضا رو زیارت کنی و از اونجاییکه هوا خیلی سرد بود فقط میرفتیم حرم و میومدیم و بیشتر تو هتل بودیم و 24 آذر هم 12 ظهر برگشتیم تهران

اینا هم چیزایی هستن که یه روز صبح شما رو گذاشتم پیش بابا بهروز و رفتم از نزدیک هتل برات خریدم  تا به عنوان یادگاری از اولین سفر مشهد برات بمونه علی جووووووووونم                                        

کتاب داستان زمستونی

ترانه های حسنی

کتاب داستانی که از راه آهن برات خریدیم


 

 

و اما سوغاتی مامان فرح

اولین روزی که بعد مشهدت رفتنمون تو رو گذاشتم پیش مامانی فرح وقتی از سرکار اومدم دنبالت دیدم یه بلوز شلوار جدید تنت و خیلی هم بهت میومد یه بلوز یقه ٣ سانتی گرم و یه شلوار مشکی و هر چی منتظر موندم دیدم کسی حرفی نمی زنه و هر چی من ذوق می کردم بابت لباسات کسی نظری نمی داد بالاخره مجبور شدم تا بپرسم و دیدم مامانی فرح میگه این سوغاتی مشهد که از اونجا برای شما خریده بودن و به ما نشون ندادن تا اومدیم تهران به تو بدن و ناقووووووووووووووولا بازی در آورده بودن و به ما چیزی نگفتن و تا اون روز مامانی تنت کرد.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)